یک کتاب، یک ماشین
انگار این کتاب را برای من گذاشته بودند:
ماشین کلیمانجارو "The Kilimanjaro Device"
نوشته ی: ری بردبری "Ray Bradbury".
طبق معمول، فقط همين يک نسخه در قفسه وجود دارد با جلدي زخم خورده شاید از یک لگد و نقش و نگارهاي کف يک کفش اسپرت که روي جلد سفيد کتاب پوزخند تحقير آميزي را به من حواله مي کرد.
شانس و اقبال خودم را در این مواقع خوب می دانم اما هر بار دوست دارم محض خنده دوباره آن را امتحان کنم. کتاب را به سمت صندوق بردم و از فروشنده پرسیدم: قربان یک نسخه ی تر و تمیز تر از این کتاب خدمتتان نیست؟
فروشنده بدون آنکه به خودش زحمت نگاه کردن به من یا عنوان کتاب را بدهد عین یک آدم آهنی تکرار کرد: نه! فقط همین یه نسخه مونده!
بعد از چند ثانیه تردید بین وسوسه ی خرید کتاب لگد خورده و امید به دیدن کتاب تمیز تر در جایی دیگر، کتاب را خریدم.
مقدمه اش برایم جالب بود. با وجود اینکه چند داستان کوتاه و یک کتاب از ری بردبری خوانده بودم اما هیچوقت در بیوگرافی او و اندیشه هایش دقیق نشده بودم. مقدمه ی کتاب با سخاوت این موارد را به من هدیه داد و داستانهای کوتاه کتاب شروع شدند. انگار به هزار و یک شبی مدرن دعوت شده باشی:
قو
يکي از آن روزها
پسرک نامرئي
لبخند
در فصلي از هواي آرام
رهگذر
صداي پاي تابستان
اژدها
يک ساقه ي علف
ماشين پرنده
پدر بزرگ
مادر بزرگ
درود و بدرود
عطر شب تابستان
مسافر زمان
ماشین کلیمانجارو
برای این داستان ترجمه ی "ماشین" را برای لغت "Device" چندان نمی پسندم. این واژه در این داستان، به نظر من غیر قابل ترجمه است.
گردشی است مالیخولیایی در دنیای واقعی. ستایشی از یک پیش کسوت همراه با حسی که لذتش، همه ی ما را قلقلک می دهد: حس پرواز مانند سرعت زیاد.
برای من، کتاب ماشین کلیمانجارو یک چرخ و فلک بود. یک ماشین جادویی که من را به این طرف و آن طرف می برد، رنگهای بدیعش ذهنم را به بازی گرفت و عین یک کودک مرا به وجد آورد.
آخرین باری که سوار یکی از این ماشینهای شهر بازی شدم بلیطش حدود 1000 تومان بود. برای کتاب ماشین کلیمانجارو 4800 تومان پرداختم. هیجان به بازی گرفته شدن ذهنم آنقدر بود که هرگز از پرداخت این وجه ابراز نارضایتی نکنم. شاید برای شما هم اینگونه باشد.
ماشین کلیمانجارو "The Kilimanjaro Device"
نوشته ی: ری بردبری "Ray Bradbury".

طبق معمول، فقط همين يک نسخه در قفسه وجود دارد با جلدي زخم خورده شاید از یک لگد و نقش و نگارهاي کف يک کفش اسپرت که روي جلد سفيد کتاب پوزخند تحقير آميزي را به من حواله مي کرد.
شانس و اقبال خودم را در این مواقع خوب می دانم اما هر بار دوست دارم محض خنده دوباره آن را امتحان کنم. کتاب را به سمت صندوق بردم و از فروشنده پرسیدم: قربان یک نسخه ی تر و تمیز تر از این کتاب خدمتتان نیست؟
فروشنده بدون آنکه به خودش زحمت نگاه کردن به من یا عنوان کتاب را بدهد عین یک آدم آهنی تکرار کرد: نه! فقط همین یه نسخه مونده!
بعد از چند ثانیه تردید بین وسوسه ی خرید کتاب لگد خورده و امید به دیدن کتاب تمیز تر در جایی دیگر، کتاب را خریدم.
مقدمه اش برایم جالب بود. با وجود اینکه چند داستان کوتاه و یک کتاب از ری بردبری خوانده بودم اما هیچوقت در بیوگرافی او و اندیشه هایش دقیق نشده بودم. مقدمه ی کتاب با سخاوت این موارد را به من هدیه داد و داستانهای کوتاه کتاب شروع شدند. انگار به هزار و یک شبی مدرن دعوت شده باشی:

قو
مي گويند قو در تمام عمرش ساکت است و فقط قبل از مرگش آواز سر خواهد داد. مي گويند، اين آواز، زيباترين آواز جهان است. آيا انسانها هم در بازپسين ساعت عمرشان چنين ترانه اي سر خواهند داد؟ بازپسين ترانه ي يک انسان چگونه خواهد بود؟
يکي از آن روزها
عشق اثيري؟ عشق در نگاه اول؟ نخستين عشق؟ هر کدام را فکر کنيد بازتابش در اين داستان متجلي است. شايد عشقي که همه آن را تجربه کرده باشيم.
پسرک نامرئي
خيلي وقتها در تخيل، خودمان را باهوش تر از کودکان فرض مي کنيم اما چه کسي است که ادعا کند هرگز به وسيله ي يک کودک گول نخورده است.
لبخند
شايد بازتابي از لبخند معروف گربه در کتاب آليس در سرزمين عجايب باشد. آيا ممکن است چنين روزي برسد که حسرت يک لبخند بر دل باقي بماند و ديدن لبخند اينقدر دشوار باشد؟
در فصلي از هواي آرام
وقتي مي خواهي زيبايي يک شاهکار هنري را براي کسي که هيچ ديدي از هنر ندارد تشريح کني، دقايقي با همه ي وجودت لغتها را انتخاب مي کني و تمام وجودت را با ملودي اين کلمات در هم مي آميزي. با حرکات سر و دست بر لغات و صفات تاکيد مي کني اما در نهايت با زمزمه هاي خفه و زير لبي مخاطب مي فهمي هنوز در خانه ي اول قرار داري.
آن وقت فقط خواهي گفت: "هيچ! صداي درياست. آب درياست که دارد بالا مي آيد!" و داستان تو هم در هوايي آرام تمام خواهد شد.
رهگذر
به فردي که به خاطر قدم زدن دستگير شده نخنديد. زياد جمله ي "مگر در خانه ي خودتان هوا نداريد که براي هواخوري بيرون آمده ايد" را طنزآلود تصور نکنيد. تخيل تيره ي اين داستان از تنهايي اندک اندک دارد به واقعيت مي پيوندد.
صداي پاي تابستان
انگار نقش و نگارهاي خاکي کف کفش که روي جلد سفيد کتاب افتاده بود به عمد و براي این بود که حس اين داستان را تمام و کمال به من القا کند. دختر بچه ها را نمي دانم اما هيچ پسر بچه اي نيست که از ديدن کفش ورزشي به هيجان نيايد چه برسد به خريدنش. از آن حسهايي است که دوست دارم تا آخر عمر برايم بماند. حس آزادي که از پوشيدن و راه رفتن با کفش ورزشي به آدم دست مي دهد. ري بردبري را هرگز نديده ام اما چه خوب اين حس را به تصوير کشيده. حسي که همه ي چند ميليارد جمعيت مذکر کره ي زمين، حداقل در نوجواني، آن را تجربه کرده اند.
اژدها
اگر سروانتس فقيد، معاصر ما بود، به نظرم دن کيشوت را اينگونه مي نوشت.
يک ساقه ي علف
گناه چيست؟ چرا گناهکار محکوم است؟ شايد روزي معاني بديهي اين لغات، آنقدر دور از ذهن و غريب جلو کنند که ذهن کنوني بشر توانايي هضمش را نداشته باشد.
ماشين پرنده
اعتماد؟ خيانت؟ يا مصلحت؟ شايد هم حسادت.
پدر بزرگ
حتماً نبايد زياد مسن باشيد که اين داستان را درک کنيد. اگر کتابي، سکه اي، يادگاري را دوست داشته ايد و حس از دست دادنش دلتان را لرزانده براي درک اين داستان کافي است.
مادر بزرگ
براي درک اين يکي بايد چند تايي خاطره در ذهن داشته باشيد. خاطره هايي که آنها را با صفت "يادش به خير" موصوف کنيد.
درود و بدرود
برخي بخاطر ارتکاب جرم آواره مي شوند. برخي از عشق ورزيدن آواره مي شوند. اما اين، داستان شخصي است که بخاطر دوست داشته شدن آواره شده است.
عطر شب تابستان
در داستاني که نامش وام گرفته از شکسپير است، چه فرقي مي کند. چندان مهم نيست چه کسي هديه را به تو داده است اگر از تک تک اجزا اين هديه بتواني دوست داشتن را حس کني. حالا چطور مي خواهي لطف کسي را که چنين هديه اي به تو داده جبران کني؟
مسافر زمان
دنيا را راحت مي توان تغيير داد. دنيا را ساده تر آنچه تصور شود مي توان متوقف نمود. نياز به دستگاههاي پيچيده اي براي اين کار نيست اگر باورت کنند.
ماشین کلیمانجارو
برای این داستان ترجمه ی "ماشین" را برای لغت "Device" چندان نمی پسندم. این واژه در این داستان، به نظر من غیر قابل ترجمه است.
گردشی است مالیخولیایی در دنیای واقعی. ستایشی از یک پیش کسوت همراه با حسی که لذتش، همه ی ما را قلقلک می دهد: حس پرواز مانند سرعت زیاد.
برای من، کتاب ماشین کلیمانجارو یک چرخ و فلک بود. یک ماشین جادویی که من را به این طرف و آن طرف می برد، رنگهای بدیعش ذهنم را به بازی گرفت و عین یک کودک مرا به وجد آورد.
آخرین باری که سوار یکی از این ماشینهای شهر بازی شدم بلیطش حدود 1000 تومان بود. برای کتاب ماشین کلیمانجارو 4800 تومان پرداختم. هیجان به بازی گرفته شدن ذهنم آنقدر بود که هرگز از پرداخت این وجه ابراز نارضایتی نکنم. شاید برای شما هم اینگونه باشد.

******************
+ نوشته شده در چهارشنبه سیزدهم اردیبهشت ۱۳۹۱ ساعت توسط Ali Aminzadeh
|