1988

1988 ياد آور بزرگاني است كه مردانه در برابر هم جدال كردند. جدالي كه هر چند يک طرف آن به نام غالب از ميدان بيرون رفت اما برنده و بازنده اي نداشت.

اين جدال در ادامه ي مطلب تشریح شده است.

ادامه نوشته

رسيدن به قله ي آزادي

سوالهاي اوليه ی مصاحبه معمولي و کليشه اي بود اما نگاهم روي يک سوال قفل شد:

س: شعر و موسيقي انسان را در رؤيا فرو مي برد، شما کدامش را ترجيح مي دهيد؟
ج: اشعار حافظ را دوست دارم، هميشه مي خوانم، شعر حافظ مرا متحول مي کند و به من الهام مي بخشد. موسيقي احساسات دروني انسان را بر مي انگيزد، و شعر و موسيقي درهر انساني اثر مي گذارد.

سوال بعدي خبرنگار اين بود:
س: انسان ذاتاً موجود عاشقي است، نظر شما در مورد عشق چيست؟ آيا جنگ، عشق را در انسان نمي کشد، اين طور نيست؟

دوست داريد بدانيد شخص مصاحبه شونده چه پاسخي به اين سوال داد؟ پس لطفاً به ادامه ي مطلب برويد.
ادامه نوشته

قهرماني که وجود نداشت

زماني، به ضرورت شغلی، قرار شد که ميزبان يک کارشناس هلندي باشم. خدا مي داند چرا، اما آن هلندي خيلي رسمي رفتار مي کرد. آنقدر که موقع شام به علت سکوت، حتي صداي جويدن غذا و قورت دادن آن را هم مي توانستي بشنوي.

از آنجايي كه هنوز اين كودك درون من گاهي شيطنتهايش گل مي كند، در بين بهت و نا باوري همكاران خيلي رك از او پرسيدم «راستي، آن پيتر كه جلوي خراب شدن سد را در هلند گرفت پدر بزرگ شما نبود؟» بنده ي خدا آنچنان زد زير خنده كه خود من هم تعجب كردم! در حالي که به زحمت جلوي خنده اش را مي گرفت بريده بريده پرسيد «شما ها هم قصه اش را شنيده ايد؟» برايش خيلي جالب بود كه گفتم در كتابهاي درسي دبستان ما اين داستان درج شده است.

به هر حال، با اين اقدام، جو رسمي و خشک شکسته شد و همه چيز به خوبي و خوشي تمام شد. چند روز پيش ناگهان به خودم گفتم بگذار يک فضولي کنم ببينم اين آقا پيتر بعد از نجات شهرش چكار كرد و الان كجاست؟ نتيجه اش هم شد اين مقاله كه در ادامه ي مطلب درج كرده ام.
ادامه نوشته