رگبار بهاري شديدي باريدن گرفت. از آن ماموريتهايي بود كه با بدبختي، فقط چند ساعت فرصت داشتي در شهر كرمانشاه چرخي بزني. با جمع كه باشي به محض آنكه بپرسي «كجا بريم؟» كافي است يك نفر بگويد «بازار» آنوقت اين ويروس «بازار» عين يك اپيدمي همه را مبتلا مي كند و همه هذيان گونه آن را تكرار مي كنند. حالا بيا و درستش كن! توي كرمانشاه باشي، طاق بستان را ول كني بروي بازار جنس چيني بخري و سوغات ببري. اين رگبار هم بهترين بهانه براي فرار از هواي آزاد و شيرجه زدن در بازار. بابا به خدا بهتر از همان را توي شهر خودت مي تواني گير بياوري با قيمت ارزانتر!

اما واقعاً حال و حوصله ي چك و چانه زدن را نداشتم و به اجبار تن به خواسته ي جمع دادم. در صندلي جلوي ماشين، توي عالم خودم بودم كه سر يك چهار راه با شليك خنده ي همكاران صندلي عقب به خودم آمدم.

نگا كن! عجب خشونتي!!

وآآآآآي راس ميگه اوه! اوه! اوه! خيلي خشن هستند!

سريع، نگاهم را چرخاندم و مجسمه اي نظرم را جلب كرد: يك زن تبر به دست كه غروري ابدي را از نحوه ي ايستادنش حس مي كردي. به تبرش تكيه داده بود و از پشت سرش، كودكي آن سان به پايش چنگ انداخته انگار مي خواهد از پليدترين شياطين عالم در امان باشد و زن، با آن نگاهش، چنان محكم در جلوي كودك ايستاده تو گويي اگر تمام نفرينها و نيروهاي شيطان دست به دست هم
دهند قادر به پس زدنش نخواهند بود.

متلكهاي همكاران ما ادامه داشت كه من متوجه اخمهاي راننده ي كرمانشاهي شدم. واضح بود كه از چنين برخوردي دلخور شده بود. يك آن از دلم گذشت كه چرا بايد با مايه ي افتخار شهرش، و بلكه ي مايه ي افتخار كشورمان بايد اينطور برخورد شود؟ جوابش واضح بود: كسي در آن جمع نمي دانست چه كسي را آماج تمسخر قرار داده است.

اسمش «فرنگيس حيدرپور» است.

به محض اينكه اين جمله را گفتم گوشها تيز شد تا ادامه اش را بشنوند. متولد 1341 در روستاي «گور سفيد» گيلان غرب. زمان حمله ي عراق فقط 18 سال داشت. هنوز عزادار برادر شهيدش بود كه خبر ديگري زانوانش را به لرزه در آورد: هشت نفر از فاميلهاي نزديكش حين خروج از كرمانشاه در گلوله باران توپخانه ي عراقي ها شهيد مي شوند. خبر اسارت دو برادر ديگرش نيز پيشكش نفرت انگيز ديگري از اين جنگ ناخواسته براي او بود. او و باقيمانده ي خانواده اش اينك آواره ي كوه و بيابان هستند. 

آن روز، فرنگيس در جستجوي غذا به روستا آمده است و اكنون، خسته و درمانده در حال برگشت است. در كنار رودخانه دو سرباز عراقي به چشمش مي خورد كه آمده اند تا آب بردارند.

تنفري تيره آنچنان در وجودش زبانه مي كشد كه فراموش مي كند كيست، كجاست، چه بايد بكند و چه نبايد بكند. اينك، اوست كه با تبرش به سمت دو سرباز عراقي يورش مي برد و براي سرباز عراقي مرگي را ترسيم مي كند تا شايد خونبهاي عزيزان از دست رفته اش باشد: سرباز عراقي با تبر تكه تكه مي شود. سرباز ديگر، عكس العمل عاقلانه اي انتخاب مي كند. هر چه باشد طعم اسارت بهتر از طعم تيغ تبر فرنگيس است!


دير زماني بود كه ديوار جامدي از سكوت در ماشين قد علم كرده بود آنقدر سخت كه مي توانستي آن را در دست بگيري. «عجب!» تنها لغتي بود كه از دهان يك نفر بيرون لغزيد و اين ديوار را خراش داد. ديگر اثري از اخم در چهره ي راننده ي كرمانشاهي ديده نمي شد او مي دانست كه چند مسافري كه امروز عصر كرمانشاه را ترك مي كنند داستان فرنگيس حيدر پور را به عنوان يك سوغاتي از كرمانشاه با خود خواهند برد.

مرجع براي مطالعه ي بيشتر

*http://www.forum.98ia.com/archive/index.php/t-77537.html


***********************